منوی اصلی
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
وصیت شهدا
وصیت شهدا
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
نویسندگان
لوگوی دوستان
امکانات دیگر



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 13890
تعداد مطالب : 161
تعداد نظرات : 84
تعداد آنلاین : 1

Alternative content




داستان روزانه

فال انبیاء




ابر برچسب ها
طنز (13) ,  جالب (5) ,  داستان (5) ,  پسر (4) ,  اشتغال (3) ,  احمدی (3) ,  وزیر (3) ,  جلیلی (3) ,  رضایی (3) ,  احمدی مشایی (3) ,  عارف و (3) ,  شعر (3) ,  رزمنده (3) ,  قلب (3) ,  اسلام (2) , 

در فولكلور آلمان ، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود :

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.

متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند ، پچ پچ می كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكایت كند.

اما همین كه وارد خانه شد ، تبرش را پیدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می كند!

پائلو کوئیلو

همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

 





برچسب ها : آلمان, داستان, همسایه,
توسط : mostafa hosseinpour |  

 

کچل باشی، بری بالای شهر میگن مد روزه، بری مرکز شهر میگن سربازی، بری پایین شهر میگن زندانی بودی، این همه تفاوت توی شعاع 20 کیلومتر...!!!

 

***********************

 

یعنی فقط کافیه تو خونتون بفهمن که امتحان دارین، اونوقت بخوای بری توالتم میگن کجا؟؟؟ مگه تو امتحان نداری؟؟؟

 

***********************

 

میازار موری که دانه کش است... در مورد مورچه ای که دانه همراه اش نیست فتوایی صادر نشده می توانید بیازارید...!!!

 

***********************

 

تلویزیون داره سیرک نشون میده که چهارتا گاو میان از رو طناب میپرن و میرن! مامانم یه نگاه به تلویزیون میندازه و بعدش یه نگاه به من! میگه : اینا گاو تربیت کردن ما هنوز تو تربیت تو موندیم...!!!

 

***********************

 

جاتون خالی دیشب رفته بودم شهر بازی و فقط به یه نتیجه رسیدم: توی شهر بازی تو بعضی از این وسایل بازیش باید یه دکمه ی "غلط کردم" هم بزارن...!!!

 

***********************

 

تا حالا دقت کردی وقتی کباب با برنج میخوریم 90% حواسمون به اینه که هردوتاش باهم تموم شه..!!!

 

***********************

 

تا حالا دقت کردین لذتی که در پرت کردن شلوار گوشه اتاق هست، تو زدنش به چوب لباسی‎ ‎نیست ...!!!

 

***********************

 

بابام اومده تو اتاقم میگه: اینترنت قطعه؟؟؟ میگم: نه چرا قطع باشه!؟ میگه: آخه دیدم داری درس میخونی...!!!





برچسب ها : طنز, بخون, بخند,
توسط : mostafa hosseinpour |  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

***اعتراف می کنم یه بار از مسیری پیاده داشتم می رفتم خونه دوستم، رسیدم سر کوچشون دیدم ورود ممنوعه. رفتم از یه چهارراه بالاتر دور زدم از سر کوچشون وارد شدم!

 

***اعتراف میکنم نصفه شبی وسط کویر چادر زدیم بهم گفت به آسمون نگاه کن ببین چی می بینی؟ گفتم یه آسمون ستاره گفت خوب یعنی چی؟ من که نمیخواستم کم بیارم گفتم از چه جهتی؟ فلسفی، نجوم یا علمی؟ گفت احمق جان چادرمون و دزدیدن!!!!

 

***داشتم به همسرم اس ام اس میدادم که عروسک خوشگله من کجاست؟ اشتباهی به بابام دادم. جواب داد من چه میدونم خرسه گنده؟ الان بچت باید عروسک بازی کنه!!!!!!!!

 

***اعتراف یكی از دوستان : مامان بزرگ خدا بیامرز ما تو 95 سالگی فوت کرد .صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه میکردن.. جمعیتم زیاد بود ... منو داداشمم تو بغل هم داشتیم گریه میکردیم .... اشک فراوون بود و خلاصه جو گریه بود ... یهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید : مامان بزرگ زود رفتی ... یهو کل خونه رفت رو هوا ...حالا خندمون قطع نمیشد

 

***اعتراف میکنم سوم دبستان که بودم یه روز معلممون مدرسه نیومد منم ظهرش رفتم در خونشون که یه کوچه بالاتر از ما بود تکلیف شبمو ازش گرفتم.

 

***اعتراف میکنم بچه که بودم..جو گیر بودم نماز بخونم....بعد چادر گل منگولیمو میذاشتم مهرم میذاشتم رو به قبله وا میستادم شروع میکردم به نماز خوندن...اما جای سوره ها شعر کلاه قرمزیو می خوندم....>>>آقای راننده...آقای راننده...یالا بزن توو دنده...!!

 

***اعتراف میکنم به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت!!

 

***اعتراف میكنم بچه كه بودم با دختر و پسر خاله هام لباس كهنه میپوشیدیم میرفتیم گدایی با درامدش بستنی میگرفتیم كه همسایمون مارو لو داد و كتك خوردیم!!





برچسب ها : اعتراف, همسایه, طنز,
توسط : mostafa hosseinpour |  

یه وقتایی... حتی حوصله ی خودتم نداری چه برسه به دیگران!


یه وقتایی... هیشکی حوصله ی خودشم نداره، چه برسه به تو!


یه وقتایی... همه ازت انتظار دارن که درکشون کنی، اما کَسی تو رو درک نمیکنه!


یه وقتایی...از همه انتظار داری که درکت کنن، اما تو کَسی رو درک نمیکنی!


یه وقتایی... یکی از تو خوشش میاد اما تو نه!


یه وقتایی... هم، تو از یکی خوشِت میاد اما اون نه!


یه وقتایی...حرفِ دلت رو به هزاران نفر میتونی بگی الّا به یه نفر..


یه وقتایی... حرفِ دلت رو به هیشکی نمیتونی بگی جز به یه نفر.!


یه وقتایی... فقط به حرفِ خودت میتونی اعتماد کنی نه دیگران!


یه وقتایی... به حرفِ همه میتونی اعتماد کنی جز حرف خودت!
و اینکه
یه وقتایی... با یه لبخند کوچیک میشه سر و تهِ یه قضیه رو هَم آورد..
همینطور که یه وقتایی با یه لبخندِ کوچیک میشه اوضاع رو خراب تر از اونی که هست کرد!

 

"پس لبخند بزن، شاید فردا روزِ بدتری باشه..."

 





برچسب ها : لبخند, مفید, وقت هایی,
توسط : mostafa hosseinpour |  

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.


مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم...
یا... نمی‌دانم...

کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است. برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.

پس، همین کار را کردم.


بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:


برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...


فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف!
با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...


من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت...


دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

 





برچسب ها : قلب, کوچک, داستان,
توسط : mostafa hosseinpour |  

 

اگر طالب زندگی خلاق‌تر و نشاط‌ آورتری هستید، باید گاه تأمل و روی سخنان حکمت‌آمیز بزرگان دقت کنید؛ سخنانی که با گذشت زمان، رنگ کهنگی به خود نمی‌گیرند و می‌توانند نسل‌های متعددی را به پیش ببرند. اینشتین در سال ۱۸۷۹ زاده شد، اما سخنان او تا به امروز معتبر باقی مانده‌اند.

در اینجا با هم شش سخن قصار اینشتین را با هم مرور می‌کنیم:

۱- از گذشته بیاموز، برای امروز زندگی کن، به امید فردا باش.
سخن زیبایی است، ممکن است این حرف را پیش از این هم شنیده باشید، نوع بشر این توانایی تفکر را دارد و می‌تواند حتی لحظه آغاز خلقت و «بیگ بنگ» را با نگاه به کرانه‌های دنیا ببیند، اما در عالم عمل، نگاه خردمندانه به گذشته در جهت درس گرفتن برای زندگی موفق در روز، صورت نمی‌گیرد، بسیاری از ما در آینده‌های نامحتمل زندگی می‌کنیم و چیزی را که هم‌اینک در روبروی ماست، از دست می‌دهیم.

۲- مطرح کردن پرسش‌ها و احتمالات تازه و مشاهده کردن مشکلات قدیمی از زاویه دید تازه، نیازمند تخیل خلاق است و باعث پیشرفت‌های حقیقی در دانش می‌شود.
وقتی من در دبستان بودم موفقیت در گرو گفتن پاسخ‌ درست سؤالات بود، هر سوال تنها یک پاسخ درست داشت و بس. اما با گذشت زمان رفته رفته متوجه شدم که خیلی از سؤالات یک پاسخ ندارند و «یک تعداد» پاسخ «احتمالی» دارند.
از همین رو، شیفته این شدم که به مسائل به صورت طیف و نه یک رنگ واحد نگاه کنم و دیگر ابهام پیرامون آنها آزارم نمی‌دهند. تصور می‌کنم که اینشتین از طریق فیزیک کوانتوم و سخنان خردمندانه‌اش خیلی‌ها را به این سمت سوق داده است.

۳- مهم‌ترین تلاش بشر، کوشش در جهت حفظ اخلاقیات در اعمالش بوده است، توازن داخلی ما و حتی وجودمان به این امر بستگی دارد. فقط اخلاق در اعمالمان است که به زندگی‌مان زیبایی و بزرگی می‌بخشد.

هر گاه به زندگی عادی خودمان و یا کارنامه زندگی افراد بزرگ تاریخ، صاحبان شرکت‌های بزرگ و یا ورزشکاران نامی نگاه کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که فقط دسته‌ای از آنها که اخلاق را در کار و رقابت با دیگران رعایت کرده‌اند، در ذهنمان، تصویری نیکو دارند. افراد جاه‌طلب، ساعی و نابغه زیاد پیدا می‌شوند، اما فقط آنهایی که این استعداد را با حفظ اخلاق به کار می‌گیرند، شایسته ماندگار شدن همیشگی را در ذهن ما دارند.

۴- کل زندگی در واقع یک رشته انتخاب است. ببینید که چه تعداد زیادی از مردم پیدا می‌شوند که در عادات روزانه‌شان به دام افتاده‌اند، آنها گیج و هراسناک و نامتمایز به نظر می‌آیند. برای یک زندگی بهتر باید شیوه زندگی‌مان را انتخاب کنیم.

گرچه ممکن است همیشه و همه جا حق انتخاب وجود نداشته باشد و این حق گاهی از ما سلب شود، اما اگر خوب به زندگی‌تان نگاه کنید می‌بینید که شما می‌توانسته‌اید در برهه‌هایی انتخاب‌های بهتری داشته باشید، اما به دلایلی خود را سرکوب کرده‌اید:
    - انتخاب شیوه صرف کردن وقت آزادتان
    - انتخاب داشتن زندگی‌ای سالم و رسیدن به تناسب اندام یا شکم‌پرست بودن
    - انتخاب اینکه کار کنید یا به مسافرت بروید
    - انتخاب اینکه محل زندگی خودتان را تغییر بدهید یا سال‌های سال با دریغ و درد در جایی که درکتان نمی‌کنند و به شعورتان توهین می‌کنند، زندگی کنید.
    - انتخاب اینکه ظرفیت‌های فکری و استعدادهایتان را عملی کنید یا باعث هرز رفتن آنها بشوید و به کارهای تکراری غیرخلاق خو کنید.

بله! زندگی همه‌اش انتخاب است.

۵- واقعا دیوانگی است که یک کار را بارها و بارها تکرار کنید و انتظار نتایج متفاوتی داشته باشید.

ترجمه فارسی‌ این حرف این می‌شود «آزموده را آزمودن خطاست!»
این سخن بدیهی به نظر می‌رسد، اما در مقام عمل بیشتر مردم پیرامون ما هر روز به صورت‌های مختلف ابراز شگفتی می‌کنند که چرا با وجود اینکه رفتار و کاری را با پشتکار ادامه می‌دهند، تغییری مشاهده نمی‌کنند، سخن قصار دیگری وجود دارد که می‌گوید:

«جهان‌های نو وقتی زاده می‌شوند که طرح‌ها و قالب‌های کنونی در هم بشکنند.»

اگر یک جامعه به طرح‌ها، تفکرات و عادات قدیمی خود ادامه بدهد، نباید انتظار «تغییر» داشته باشد.

۶- دو شیوه برای گذران زندگی وجود دارد. اینکه تصور کنید هیچ معجزه‌ای وجود ندارد و اینکه هر چیزی را در حکم معجزه بپندارید.

زندگی ما ، خود یک معجزه تکراریست. ما به یاری حیات مدام و هماهنگ ۱۰۰ میلیارد سلول بدنمان در سیاره‌ای خُرد در پهنه گیتی که نظمی ظریف دارد، زندگی می‌کنیم. ما می‌توانیم با کالبدمان زیبایی را درک کنیم، تنفس کنیم، یک تماس محبت‌آمیز را احساس کنیم، گلی را ببوییم، فکر کنیم و دیگران را شفا بدهیم، پس زاویه دید خود را عوض کنید و به نیمه پر لیوان بنگرید.

در پایان به سبک برخی نوشته‌های سایت‌ها و وبلاگ‌های خارجی و یا محصولاتی مثل DVDها و بلوری‌ها، دوست دارم یک جایزه اضافی یا Bonus به شما بدهم!

معمولا صاحبان صنایع بزرگ «واقعی»، یعنی آنهایی که با عینی کردن باشکوه تخیلاتی که در ابتدای امر هیچ کس اهمیتی به آنها نمی‌داد، حرف‌ها و پندهای زیادی برای گفتن دارند.

رئیس شرکت آمازون -جف بزوس- یکی از همین افراد است، او چند وقت پیش در بازدیدی از دفتر سایت ۳۷signals حرف‌های جالبی زد:

افرادی که همیشه در طول زمان حق به آنها داده می‌شود، آنهایی هستند که به صورت پیوسته تفکرشان را تغییر می‌دهند. بزوس اصلا فکر نمی‌کند که ثبات فکری زیاد، خصیصه مثبتی باشد. او تصور می‌کند که اگر شما فردا ایده‌ای داشته‌ باشید که در تناقض با ایده امروزتان باشد، ذهن بیماری ندارید.

از دید او باهوش‌ترین آدم‌ها کسانی هستند که به طور پیوسته در شناختشان از پیرامون تجدید نظر می‌کنند و به مشکلاتی که قبلا تصور می‌شد که پاسخی واحد برای آنها یافته‌اند، دوباره نگاه می‌کنند. این افراد، به صورت پیوسته، از زوایای مختلفی به مسائل می نکرند، ایده‌های جدید مطرح می‌کنند، در «نباید»های خود تجدید نظر می‌کنند و شیوه تفکر خود را به چالش می‌کشند.

البته اینها به این معنی نیستند که شما نباید زاویه دید شکل‌گرفته و منسجمی داشته باشید، بلکه غرض این است که شما باید دیدگاه کنونی خود را یک دیدگاه ثابت و بدون تغییر در نظر نگیرید.

از این دید، آدم‌های لجوجی که همیشه بر زاویه دید خود اصرار دارند، آنهایی که محو جزئیات می‌شوند و نمی‌خواهند با فاصله گرفتن از رویدادها، زاویه دید گسترده‌تری پیدا کنند، آنهایی هستند که با گذشت زمان غلط بودن تفکرشان به تدریج به همه ثابت می‌شود.

 





برچسب ها : تفکر, انیشتین, سخن,
توسط : mostafa hosseinpour |  
می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد:بلی. مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!! ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟! ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند. - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. - پس خودت برو و شراب خریداری کن. - در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟! ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم. مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.” رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.” شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟ شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود. (کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با اندکی دخل و تصرف



برچسب ها : مولانا, شمس, ملاصدرا,
توسط : mostafa hosseinpour |  

ماه  محرم  یا محرم‌الحرام نخستین ماه تقویم اسلامی (هجری قمری) و به اعتقاد مسلمانان از جملهٔ ماه‌های حرام است. به‌همان‌گونه که پیش از ظهور اسلام، در دوران جاهلیت، جنگ و خونریزی در این ماه‌ها ممنوع بود، محمد نیز همان را تأیید کرد.

حسین بن علی

حسین از همان ابتدا بیعت با یزید را نپذیرفت. یزید نامه‌ای به حاکم مدینه نوشت و به او دستور داد که از حسین برای یزید بیعت بگیرد و اگر حاضر نشد او را به قتل برساند. حسین پسر علی موافق راه و روش حکومت هم عصر خود نبود. بنابراین حاضر به بیعت کردن با یزید نشد و با خانواده خود برای حج از مدینه به مکه رفت.

در این هنگام عده‌ای از مردم کوفه که از مرگ معاویه با خبر شده بودند نامه‌هایی برای حسین نوشتند و از او خواستند تا به عراق و کوفه بیاید. حسین نیز که مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاده بود، خود مراسم حج تمتع را به عمره تبدیل کرد و بطرف کوفه حرکت نمود. ابتدا شماری از مردم کوفه با مسلم بن عقیل همراه شدند؛ اما با ورود عبیدالله بن زیاد که از طرف یزید به حکومت کوفه گمارده شده بود و خبر آورده بود که حسین مراسم حج را نیمه کاره گذاشته و قاضی شریح فتوای قتل او را داده‌است و مردم کوفه را تهدید کرده بود مسلم را ترک کنند تا بلکه حسین را از ترک حج و آمدن به کوفه منصرف کرده و مانع بیعت مردم کوفه با وی شوند، مردم کوفه بیعت خود را از حسین پسرعلی پس گرفتند و به مخالفت با حسین پسر علی روی آوردند. او سرانجام در روز دهم محرم سال شصت و یکم هجری قمری (برابر بیست و یکم مهرماه سال ۵۹ خورشیدی) به همراه ۷۲تن از یارانش کشته‌شدند. شیعیان همه سال سالروز کشته شدن حسین را با مراسم مذهبی و عزاداری پاس می‌دارند.

عاشورا، دهمین روز از ماه محرم در گاه‌شماری هجری قمری، روز مقدس مسلمانان است. شهرت این روز نزد شیعیان به دلیل وقایع عاشورای سال ۶۱ هجری قمری است که با گاه‌شماری هجری خورشیدی این روز برابر با سه‌شنبه، ۲۰ مهر ۵۹ خورشیدی است. هرچند براساس گاه‌شماری هجری قمری قراردادی این روز با چهارشنبه، ۲۱ مهر تطبیق داده می‌شود. در این روز حسین بن علی – امام سوم شیعیان – و یاران وی در رویداد کربلا در جنگ با لشکر یزید کشته شدند و مسلمانان در آن سوگواری می‌کنند. در مناطق شیعه نشین مراسم عزاداری برگزار می‎‏‌شود. در تقویم رسمی ایران، افغانستان، عراق، پاکستان و هند این روز تعطیل می‌باشد

.

عاشورا در لغت به‌معنای «دهمین» است.

سابقهٔ سوگواری و برپایی عزاداری برای حسین بن علی به اولین روزهای بعد از عاشورا، در محرم سال ۶۱ هجری می‌رسد. از علی بن حسین چنین روایت شده‌است:

پس از حادثهٔ عاشورا، هیچ بانویی از بانوان بنی‌هاشم، سرمه نکشید و خضاب ننمود و از خانهٔ هیچ یک از بنی‌هاشم دودی که نشانهٔ پختن غذا باشد، بلند نشد، تا آن‌که، ابن زیاد به هلاکت رسید. ما پس از فاجعهٔ خونین عاشورا پیوسته اشک بر چشم داشته‌ایم.

 

ادبیات عاشورایی

بخش اندکی از قصیدهٔ سیف فرغانی (قرن ششم و متعلق به سرزمین کنونی فرغانه در ازبکستان) در مصیبت حسین و یاران او:

ای قوم، در این عزا بگریید         برکشتهٔ کربلا بگریید

در ماتم او خمش مباشید         یا نوحه کنید، یا بگریید

اشک از پی چیست؟ تا بریزید         چشم از پی چیست؟ تا بگریید

 

همچنین شعر معروف محتشم کاشانی (سدهٔ ۱۰ قمری) در رثای واقعه کربلا که اینگونه آغاز می‌شود:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است         باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

باز این چه رستخیز عظیم است؟ کز زمین         بی نفخ صور، خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو         کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب         کآشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا، بعید نیست         این رستخیز عام، که نامش محرم است

 

سوگواری عاشورا مختص مسلمانان نیست. در ایران ارمنی‌ها نیز دستجات عزاداری دارند.

در ترینیداد و توباگو  و جامائیک تمامی گروه‌های قومی و مذهبی در مراسمی که به زبان محلی «هوسِی» خوانده می‌شود شرکت می‌کنند و به سوگواری می‌پردازند

 





برچسب ها : مقاله, محرم, یاحسین,
توسط : mostafa hosseinpour |  

خدا که مهربونه،پیش بابام میمونه

گریه نمی کنم من، که شاد نباشه دشمن

همینجا پیش من بود،نموند و رفت زود زود

اون بالا بالا ها رفت

بابات پیش خدا رفت

ماه سفید تنها،که هستی پشت ابر ها

نفره نشون کهکشون،چراغ سقف آسمون

به من بگو وفتی که نور پاشیدی،بابام رو تو ندیدی





برچسب ها : شهدا, اسمون, گریه,
توسط : mostafa hosseinpour |  

در گذرگاه زمان ...

خیمه شب بازی دهر ....

با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد....

عشق ها می میرند ...

رنگ ها رنگ دگر میگیرند....

و فقط خاطره هاست....

که چه شیرین و چه تلخ.....

دست ناخورده به جا میماند.........





برچسب ها : گذر, رنگ, شیرین,
توسط : mostafa hosseinpour |  

 ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.

 

زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.

 





برچسب ها : جوزی, علم, نادانی,
توسط : mostafa hosseinpour |  

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.

زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.

البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند !!!





برچسب ها : خسیس, مرد, دارایی,
توسط : mostafa hosseinpour |  

يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي بدين مضمون نوشته است:
 
 مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسيار زيبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.

 آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم. شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد.

چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زياد نيست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟

آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟

  چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار كجاست؟
2- چه گروه سني از مردان به كار من مي‌آيند؟
 3- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند؟
 ادامه ی مطلب را حتما بخوانید...



ادامه مطلب

برچسب ها : ثروتمند, زیبا, شعور,
توسط : mostafa hosseinpour |  





برچسب ها : زرنگ, 11,
توسط : mostafa hosseinpour |  

زمین به مردبودنت نیاز داره . . . مرد باش . مردونه حرف بزن . مردونه بخند . مردونه عشق بورز . . . مردونه گریه کن ، مردونه ببخش . . . مرد باش ، نه فقط باجسمت ، بانگاهت ، بااحساست ، با آغوشت . . . مردباش و هیچوقت نامردی نکن مخصوصا برای کسی که به مردونگیت تکیه کرده و باورت کرده ، مرد باش .

 





برچسب ها : مردباش, عمل کن, ببخش,
توسط : mostafa hosseinpour |  

نــه یه بنز داشتن... نه یه ویلا نه شکم شش تیکه داشتن نه یه لباس برند نه چهارتا داف کنارشون...

اینا فقط یه روح بزرگ و معرفتی داشتن که وقتی بهش فکر می کنی بغض گلوتو فشار میده...

فدای خنده های شیرینو نگاه های معصومتون ...

چند روز بعد از عملیات ،

یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش

هر جا می رفت همراه خودش می برد....

از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟

گفت: آرپیجی زن بوده

توی عملیات آنقدر آرپیجی زده که دیگه نمی شنوه

باید براش بنویسی تا بفهمه

؟

گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود

چشم و گوشمان که باز نشد هیچ ، ..... بماند!

شرمنده ی ایثارت شدیم ای جوانمرد...

 





برچسب ها : شرمنده, رزمنده, ایثار,
توسط : mostafa hosseinpour |  





برچسب ها : راه, عاشق, پیدا,
توسط : mostafa hosseinpour |  

 

 





برچسب ها : مطالب, جالب, خواندنی, عکس,
توسط : mostafa hosseinpour |  

❤برای خریدن دنیایی که تاریخ مصرف دارد روح ابدیتان را نفروشید❤





برچسب ها : هشدار, تو, مصرف,
توسط : mostafa hosseinpour |  

یادش بخیر هااااا

 

همیشه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم

 تا ببینم کدوم پاراگراف برای خوندن به من می فته

 

یادمه یکی از پر استرس ترین لحظات دوران ابتدایی وقتی بود

 که دیکته تموم میشد و مبصر دفترا رو جم میکرد میذاشت رو میز معلم

هی حواسمون به دفترمون بود ببینیم کی نوبت صحیح کردن دیکته ما میشه

 نوبتمون که میشد همش چشممون به خودکار معلم بود ببینیم غلط داریم یا نه …

 قلبمونم تند تند میزد !!!

 

شما یادتون نمیاد اوج احتراممون به یه درس این بود

که دفتر صد برگ واسش انتخاب می کردیم !البته شاید یادتون بیاد

 

شما یادتون نمیاد اون روزهایی که هوا برفی و بارونی بود

 ناظم مدرسه میگف امروز صف نیست مستقیم برید

سر کلاس ما هم خر کیف میشدیم میرفتم کلاس !

 

یادش بخیر حس بعد از آخرین امتحان سال

و شروع تابستون و یادش بخیر عصر ۳۱ شهریور

 و همه خاطره هایی که جلوی چشامون بود

 

یادش بخیر یه زمانی تو مدرسه با دوستمون هماهنگ می کردیم که :

تو اجازه بگیر برو بیرون منم ۲دقیقه دیگه میام !

بعد معلم عقده ای می گفت صبر کن تا دوستت بیاد بعد برو …

من که حلالشون نمی کنم !

 

برای معلم عزیزم

 

 منبع : www.bisms.ir

 

معلم اضیظم
عذ اینکه به من خاندن و نوشطن عاموخطی حذار بار اضط ممنونم!

 

ودر آخر

 

در مدرسه زندگی در کلاس دنیا ، سر زنگ املا
یادمان باشد برای محبت تشدید بگذاریم تا نیمنمره از مهربانی کم نشود

 





برچسب ها : مدرسه, مهر, دوستی,
توسط : mostafa hosseinpour |  


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد